بسمه تعالی سر
جمعه 93/08/02
نوشتم اول خط بسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بندهی تو نخواهد گذاشت هرجا سر
قسم به معنی “لا یمکن الفرار از عشق”
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا کفن مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک همه بودند سروران را سر
زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس “اجننی” گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
سری که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر
میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک الف لام میم طا ها سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز …اما سر -
جدا شده است و سر از نیزهها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر
صدای آیهء کهف الرقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر
عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
به چوب، چوبهء محمل نه با زبان با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.
سوره انسان
یکشنبه 93/07/27
/ آشنايى با سوره انسان
آشنايى با اين سوره
در آستانه سوره ديگرى قرار داريم. پيش از هر چيز به شناسنامه آن مى نگريم و براى آشنايى با آن نكاتى را از نظر مى گذارنيم:
1 - نام اين سوره
اين سوره مباركه با چهار نام خوانده شده است، كه عبارتند از «انسان»، «دهر»، «ابرار» و «هل اتى» كه هر چهار نام اين سوره از خود آيات آن دريافت مى گردد.
2 - فرودگاه اين سوره
در مورد فرودگاه اين سوره ديدگاه ها يكسان نيست:
1 - به باور پاره اى اين سوره در مكّه و در كنار خانه خدا فرود آمده است.
2 - اما به باور بسيارى از جمله «مجاهد» و «قتاده» در مدينه فرود آمده است.(179)
3 - گروهى برآنند كه جز يك آيه از اين سوره(180) بقيه آيات در مدينه فرود آمده و اين يك آيه «مكّى» است.
4 - و گروهى نيز برآنند كه از آيه 1 تا 22 در مدينه فرود آمده است و 8 آيه آخر سوره در مكّه و كنار خانه خدا.
3 - شمار آيه ها و واژه ها و حروف اين سوره
به باور همه مفسران اين سوره داراى 31 آيه است، و از 242 واژه و 1052 حرف پديد آمده است.
4 - پاداش تلاوت آن
از پيامبر گرامى آورده اند كه در اين مورد فرمود:
من قرأ سورة هل أتى كان جزائه على اللّه جنة و حريرا.(181)
كسى كه سوره «هل اتى» را آن گونه كه بايد بخواند و از آن شمع زندگى برافروزد، پاداش او از جانب خدا بهشت پرنعمت و لباس هاى زيباى بهشتى است.
و نيز از امام باقر آورده اند كه فرمود:
و من قرأ سورة هل اتى فى كل غداة خميس زوجه اللّه من الحور العين مائة عذراء و اربعة الاف ثيب، و كان مع محمد(ص).(182)
هر كس سوره «هل اتى» را در نماز بامدادى روز پنجشنبه تلاوت كند، خداى فرزانه هزاران حوريه بهشتى را به ازدواج او در خواهد آورد، و در سراى آخرت با پيامبر گرامى همدم خواهد شد.
5 - دورنمايى از مفاهيم اين سوره
در آيات روح پرور و زندگى ساز اين سوره مباركه مفاهيم جان بخش و دل انگيزى آمده است كه بخشى از آنها عبارتند از:
موهبت آزادى و حق انتخاب،
آفرينش شگفت انگيز انسان،
پاداش شكوهبار نيكان و پاكان بارگاه خدا،
اوصاف پنج گانه «ابرار»
پاداش متنوع خوبان،
سازش ناپذيرى با خودكامگان،
هشدار به انتخاب نادرست راه زندگى،
برنامه پيامبر براى ايجاد تحول مطلوب.
عید غدیر مبارک
جمعه 93/07/18
ساقي به پياله باده كم مي ريزي
اين ميكده را چرا به هم مي ريزي؟!
از گردش ساغرت شكايت دارم
آسوده بريز! بنده عادت دارم
با خستگي آمدم؛ فرح مي خواهم
سجاده و تسبيح و قدح مي خواهم
ما قوم عجم به باده عادت داريم
بر پيرمغان «علي» ارادت داريم
بر طايفه مان نگاه حق معطوف است
ميخانه ي شهر طوس ما معروف است
من اهل ري ام ؛ مست ولي اللهم
يك خمره مي ِ سفارشي مي خواهم
در روز ازل كه دل به آدم دادند
فرياد زدم؛ پياله دستم دادند
فرياد زدم : علي - پناهم دادند
اينگونه به اين ميكده راهم دادند
با ديدن اين شوق عناياتي كرد
لبخند علي مرا خراباتي كرد
من مست ِ مِي ابوترابم يك عمر
سرزنده به نشئه ي ِ شرابم يك عمر
يك ثانيه بي شراب نتوانم زيست
در مذهب ما حلال تر از مِي نيست
جامي بده لب به لب، خرابم ساقي
از مشتريان خوش حسابم ساقي
ساقي بده باده اي كه گيرا باشد
از خُم كهنسال تولا باشد
ساقي بده باده اي كه روشن باشد
خوشرنگ و زلال و مردافكن باشد
زُهاد پر از افاده را دلخور كن
با نام خدا پياله ها را پر كن
بد مستي ِ من قصه ي پر دنباله است
زيرِ سرِِ باده اي صد و ده ساله است
اين بزم مرا اهل سخن مي سازد
تنها مِي كوثري به من مي سازد
من معتقدم باده سرشتي دارد
انگور نجف طعم بهشتي دارد
می داخل خُم سینجلی می گوید
قُل می زند،علی علی می گوید
هُوهُوي ِ تمام خمره ها را بشنو
تفسير شگرف « هل اتي» را بشنو
با تلخي اين دُرد، رطب مي چسبد
با حال خوشم توبه عجب مي چسبد
#
گويم به تو حرف عشق بي پرده علي
اين شور، مرا به رقص آورده علي
با غصه و غم عجب وداعي دارم!
سرمست توام! چه خوش سماعي دارم!
هوُ هوُ نكنم ؛ جنون مرا مي گيرد
اين دل به هواي كربلا مي گيرد
ديوانه ترم نكن، كجا مي كِشيم!؟
سمت حرم دوست چرا مي كِشيم؟
تا طور كشانده اي ، عصا مي خواهم
يك تذكره ي ِ كرببلا مي خواهم
احترام امام زمان به زوار حسين (علیه السلام)
پنجشنبه 93/07/10
مرحوم آية اللّه حاج ميرزا محمّد على گلستانه اصفهانى در آن وقتى كه ساكن مشهد بودند براى يكى از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند كه ، عموى من مرحوم آقاى سيد محمّد على از كه مردان صالح و بزرگوار بود نقل ميكرد، در اصفهان شخصى بود به نام جعفر نعلبند كه او حرفهاى غير متعارف ، از قبيل آن كه من خدمت امام زمان (علیه السلام) رسيده ام و طى الارض كرده ام ميزد و طبعا با مردم هم كمتر تماس ميگرفت و گاهى مردم هم پشت سر او به خاطر آن كه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند، حرف مى زدند.
روزى به تخت فولاد اصفهان براى زيارت اهل قبور ميرفتم ، در راه ديدم ، آقا جعفر به آن طرف ميرود، من نزديك او رفتم و به او گفتم دوست دارى باهم راه برويم ؟ گفت مانعى ندارد، در ضمن راه از او پرسيدم مردم درباره شما حرفهائى مى زنند آيا راست مى گويند كه تو خدمت امام زمان (علیه السلام) رسيده اى ؟
اول نمى خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت آقا از اين حرفها بگذريم و باهم مسائل ديگرى را مطرح كنيم ، من اصرار كردم و گفتم : من انشاءاللّه اهلم .
گفت : بيست و پنج سفر كربلا مشرف شده بودم تا آنكه در همين سفر بيست و پنجم شخصى كه اهل يزد بود در راه با من رفيق شد چند منزل كه باهم رفتيم ، مريض شد و كم كم مرضش شدت كرد تا رسيديم به منزلى كه قافله به خاطر نا امن بودن راه دو روز در آن منزل ماند تا قافله ديگرى رسيد و باهم جمع شدند و حركت كردند و حال مريض هم رو به سختى گذاشته بود وقتى قافله مى خواست حركت كند من ديدم به هيچ وجه نمى توان اورا حركت داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من مى روم و براى تو دعاء ميكنم كه خوب شوى و وقتى خواستم با او خدا حافظى كنم ، ديدم گريه مى كند، من متحير شدم از طرفى روز عرفه نزديك بود و بيست و پنج سال همه ساله روز عرفه در كربلا بوده ام و از طرفى چگونه اين رفيق را در اين حال تنها بگذارم و بروم ؟!
به هرحال نمى دانستم چه كنم او همينطور كه اشك مى ريخت به من گفت : فلانى من تا يك ساعت ديگر مى ميرم اين يك ساعت را هم صبر كن ، وقتى من مُردم هرچه دارم از خورجين و الاغ و ساير اشياء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به كربلا برسان و مرا در آنجا دفن كن .
من دلم سوخت و هر طور بود كنار او ماندم ، تا او ازدنيا رفت قافله هم براى من صبر نكرد و حركت نمود.
من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حركت كردم ، از قافله اثرى جز گرد و غبارى نبود و من به آنها نرسيدم حدود يك فرسخ كه راه رفتم ، هم خوف مرا گرفته بود و هم هرطور كه آن جنازه را به الاغ مى بستم ، پس از آنكه يك مقدار راه مى رفت باز مى افتاد و به هيچ وجه روى الاغ آن جنازه قرار نمى گرفت . بالاخره ديدم نمى توانم او را ببرم خيلى پريشان شدم ايستادم و به حضرت سيد الشهداء (علیه السلام) سلامى عرض كردم و با چشم گريان گفتم : آقا من با اين زائر شما چه كنم ؟ اگر او را در اين بيابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بياورم مى بينيد كه نمى توانم درمانده ام و بى چاره شده ام .
ناگهان ديدم ، چهار سوار كه يكى از آنها شخصيت بيشترى داشت پيدا شدند و آن بزرگوار به من گفت : جعفر بازائرما چه ميكنى ؟ عرض كردم : آقا چه كنم ؟ در مانده شده ام نمى دانم چه بكنم ؟ در اين بين آن سه نفر پياده شدند، يكى از آنها نيزه اى در دست داشت با آن نيزه زد چشمه آبى ظاهر شد آن ميّت را غسل دادند و آن آقا جلو ايستاد، و بقيّه كنار او ايستادند و بر او نماز خواندند و بعد او را سه نفرى برداشتند و محكم به الاغ بستند و ناپديد شدند.
من حركت كردم با آنكه معمولى راه مى رفتم ديدم به قافله اى رسيدم كه آنها قبل از قافله ما حركت كرده بودند، از آنها عبور كردم پس از چند لحظه باز قافله اى را ديدم ، كه آنها قبل از اين قافله حركت كرده بودند از آنها هم عبور كردم بعد از چند لحظه ديگر به پل سفيد كه نزديك كربلا است رسيدم و سپس وارد كربلا شدم و خودم از اين سرعت سير تعجب مى كردم .
بالاخره او را بردم در وادى ايمن (قبرستان كربلا) دفن كردم ، من در كربلا بودم ، پس از بيست روز رفقائى كه در قافله بودند به كربلا رسيدند آنها از من سئوال ميكردند توكى آمدى ؟ و چگونه آمدى ؟ من براى آنها به اجمال مطالبى را ميگفتم و آنها تعجب مى كردند، تا آنكه روز عرفه شد وقتى به حرم حضرت سيدالشهداء اباعبداللّه الحسين (علیه السلام) رفتم ديدم بعضى از مردم را بصورت حيوانات مختلف مى بينم از شدت وحشت به خانه برگشتم باز دو مرتبه از خانه در همان روز بيرون آمدم ، باز هم آنها را به صورت حيوانات مختلف ديدم .
عجيب تر اين بود كه بعد از آن سفر چند سال ديگر هم ايام عرفه به كربلا مشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضى از مردم را به صورت حيوانات مى بينم ولى در غير آن روز آن حالت برايم پيدا نمى شود.
لذا تصميم گرفتم ديگر روز عرفه به كربلا مشرف نشوم و من وقتى اين مطالب را براى مردم در اصفهان مى گفتم آنها باور نمى كردند و يا پشت سر من حرف مى زدند. تا آنكه تصميم گرفتم كه ديگر باكسى از اين مقوله حرف نزنم و مدتى هم چيزى براى كسى نگفتم ، تا آنكه يك شب باهمسرم غذا مى خورديم ، صداى در حياط بلند شد، رفتم در را باز كردم ديدم شخصى مى گويد: جعفر حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) تو را ميخواهد.
من لباس پوشيدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همين اصفهان برد، ديدم آن حضرت در صفحه اى كه منبر بسيار بلندى در آن هست نشسته اند و جمعيّت زيادى هم خدمتشان بودند من با خودم ميگفتم : در ميان اين جمعيت چگونه آقا را زيارت كنم و چگونه خدمتش برسم ؟
ناگهان ديدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند جعفر بيا، من به خدمتشان مشرّف شدم فرمودند چرا آنچه در راه كربلا ديده اى براى مردم نقل نمى كنى ؟
عرضكردم اى آقاى من آنها را براى مردم نقل ميكردم ولى از بس مردم پشت سرم بدگوئى كردند تركش نمودم ، حضرت فرمودند توكارى به حرف مردم نداشته باش تو آن قضيّه را براى آنها نقل كن تا مردم بدانند كه ما چه نظر لطفى به زوّار جدّمان حضرت ابى عبداللّه الحسين (علیه السلام) داريم
منبع:كتاب داستانهايى از فضيلت زيارت امام حسين (علیه السلام)